عاشقانه ها

همه چیز از عشق های جاودان

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 64
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 64
بازدید ماه : 65
بازدید کل : 27398
تعداد مطالب : 62
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1






..www.shereno.com

دیوانه عاقل


 

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به

 

تعويض لاستيک بپردازد.

 


هنگامی که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در

 

کنار ماشين بودند گذشت و

 


آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.

 

مرد حيران مانده بود که چکار کند.

 

 

 

تصميم گرفت که ماشينش را همانجارها کند و برای خريد مهره چرخ برود.

 


در اين حين، يکی از ديوانه ها که از پشت نرده های حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا

 

بود، او را صدا زد و گفت:

 


از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک مهره بازکن و اين لاستيک را با ٣ مهره ببند و برو

 

 تا به تعميرگاه برسی.

 

آن مرد اول توجهی به اين حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد ديد راست می گويد و

 

 بهتر است همين کار را بکند.

 


پس به راهنمايی او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.

 


هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: «خيلی فکر جالب و هوشمندانه

 

ای داشتی.

 


پس چرا توی تيمارستان انداختنت؟

 

 

 

ديوانه لبخندی زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام. ولی احمق که نيستم!

 


 

نويسنده: arash تاريخ: پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:دیوانه,عاقل,عاشق, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

داستان عاشقانه

 


یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 

نويسنده: arash تاريخ: پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:عشق,عاشق,داستان, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شعر عاشقانه

خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار

حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار

انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن

اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار

با تار و پود این شب باید غزل ببافم

وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار

دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست

بار ترانه ها را از دوش عشق بردار

بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم

دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار

وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد

پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار

شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود

کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار

از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس

از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار

نويسنده: arash تاريخ: چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:شعر عاشقانه,عشق,شعر,عاشق, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شعر عاشقانه

از عشق مکن شکوه که جای گله ای نیست

بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست

 

من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز

بین من و خورشید دگر فاصله ای نیست

 

غمدیده ترین عابر این خاک منم من

جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست

 

در خانه ام آواز سکوت است ، خدایا

مانند کویری که در آن قافله ای نیست

 

می خواستم از درد بگوییم ولی افسوس

در دسترس هیچکسی حوصله ای نیست

 

شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد

هرچند از این ذهن پریشان گله ای نیست

نويسنده: arash تاريخ: چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:شعر,عشق,عاشق,شعر عاشقانه, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شعر عاشقانه

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت

اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرامو روشنی

من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند  صبح

بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند

خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب

 

 

نويسنده: arash تاريخ: چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:شعر عاشقانه,عشق,شعر,عاشق, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش اومدی دوست عزیزم خوشحال میشم با من تبادل لینک کنید....

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to lovearash1.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com