عاشقانه ها

همه چیز از عشق های جاودان

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 20
بازدید کل : 27353
تعداد مطالب : 62
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1






..www.shereno.com

عشق پدر

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار

دوست می داشت


دخترک به بیماری سختی مبتلا شد


پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول

داشت برای درمان او خرج کرد


ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد...


پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد


سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی

 عادی برگردانند


ولی موفق نشدند. شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است


و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل

 در حرکت هستند


همه فرشته های کوچک در حال شادی بودنند .


هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی

روشن بود


مرد جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر

 خودش است


پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد


از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟


دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود،

اشکهای تو آن را خاموش می کند و


هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم هر وقت تو گوشه

 گیر می شوی من نیز گوشه


گیر می شوم نمی توانم همانند بقیه شاد باشم .


پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.


اشکهایش را پاک کرد، ناراحتی و غم را رها کرد و به زندگی عادی خود

بازگشت.


نظر شما درباره اين داستان قشنگ چيست ؟

نويسنده: arash تاريخ: پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:پدر,عشق, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

کمی خنده

پدر در حال رد شدن از كنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد كه تخت خواب كاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يك پاكت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاكت رو باز كرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار كنم، چون مي خواستم جلوي يك رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با ملیسا پيدا كردم، او واقعاً معركه است، اما مي دونستم كه تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالكوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينكه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است.ملیسا به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يك تريلي توي جنگل داره و كُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يك رؤياي مشترك داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. ملیسا چشمان من رو به روي حقيقت باز كرد كه ماريجوانا واقعاً به كسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي كاريم، و براي تجارت با كمك آدماي ديگه اي كه توي مزرعه هستن، براي تمام كوكائينها و اكستازيهايي كه مي خوايم. در ضمن، دعا مي كنيم كه علم بتونه درماني براي ايدز پيدا كنه، و ملیسا بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من ۲۳ سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت كنم. يك روز، مطمئنم كه براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق،
پسرت،
دانیال

پاورقي : پدر، هيچ كدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه مهدی. فقط مي خواستم بهت يادآوري كنم كه در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به اعلام نتایج دانشگاه كه روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن

نويسنده: arash تاريخ: پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:پدر,ماریجوانا, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش اومدی دوست عزیزم خوشحال میشم با من تبادل لینک کنید....

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to lovearash1.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com