در کوچه های سرد و نمناک شهر
گام هایم را مغرورانه بر پوسته ی تاریک شب می نهادم .
صدای جغد های شوم و ناله های بی کسی گوش هایم را می خراشید.
حضور اشباهی را در لابه لای سنگ فرش ها و
انتهای تاریک و غمبار هر کوچه مرا سخت آزرده می ساخت.
نفس هایم سخت شده بود .
قلبم به آرامیِ قدم هایم ناقوسش را به صدا وا می داشت .
نمی دانستم در این نا کجا آباد تنهایی به کدامین امید چنگ زنم.
به عقل و منطق و فلسفه؟!!
در زمانه ای که شیری خردمند اسیر هوس های خرگوشِ بازیگوشی خواهد شد و
منطق سلطانیِ خود را در بازیهای کودکانه ی ایام به حراج می گزارد!!
یا به عشق و عاشقی؟!!
لفظی که در کوچه های چشمک و عشوه و ناز به قرانی بیش نمی ارزد
و خروار خروارش را فریب بر دوش می کشد.
نمی دانم
نمی دانم ...
اما به امید شکوفه ی کوچک لب قرمزی که فردا صبح به خورشید سلام می کند
دستور تپیدن را برای قلبم صادر خواهم کرد.
نظرات شما عزیزان:
|