من و شيرين همديگرو خيلی دوست داشتيم طوری که دوستهای من و اون به ما حسودی می کردند. اون تقريبا هر روز خونه من می اومد و اگه يک روز همديگر رو نمی ديديم روزمون شب نمی شد خلاصه از اون عشقهائی که همه آرزوشو دارن. همه پارتيها و مهمونيها را با هم می رفتيم. و خلاصه عين يک زن و شوهر درست و حسابی که فقط به خاطر بعضی محدوديتهائی که خودتون بهتر می دونيد فقط شبها با هم نبوديم و اين را هم بگم که شيرين هنوز دختر بود و منم اونقدر دوستش داشتم که شيرينی یک رابطه ی کامل با اون را گذاشته بودم واسه وقتی که با هم ازدواج کرديم. هر چند که خودم به اين چيزها زياد اعتقاد ندارم ولی به خاطر احترامی که براش قائل بودم حرفشو گوش می کردم و قرار بود تابستون سال پيش به محض اينکه درسم تموم بشه با خوانواده ام به خونه اونا برای خواستگاری و چيزهای ديگه بريم داستان از اين جا شروع شد که يک روز شيرين طبق معمول برای نهار اومده بود خونه من. من چون مجرد بودم زياد مورد توجه همسايه ها بودم و رفت و آمدهای من را خيلی کنترل می کردند. به خصوص که يکی از همسايه های طبقه بالا ...
من دانشجو توی شهر قزوين بودم ولی شيرين بچه خود قزوين بود و ما همونجا همديگر رو ديده بوديم.تو خونه بودیم و وسط عشق بازی خودمون تو روياهای خودمون غرق بوديم که ديديم صدای در مياد بی خيال شديم و گفتم که باز نمی کنم ولی ول کن نبود محکم و محکم تر در زد و بعدش يهو صدای شکستن شيشه اومد چشمتون روز بد نبينه مامورا بودن در را باز کردن و اومدن تو ما را همونطوری گرفتن و بهمون گفتن لباس بپوشيم تا بريم. خلاصه اش می کنم ما را بردن تحويل آگاهی قزوين دادن شب من را همونجا نگه داشتن ولی از شيرين ديگه هيچ خبری نداشتم خيلی التماسشون کردم که اونو ولش کنن و هر چی که می خوان بجاش از من وثيقه يا هر چيز ديگه ای بگيرن. دنيا برام سياه شده بود اگه خوانواده شيرين بو می بردن خيلی ضايع می شد. منو تو بازداشتگاه اداره آگاهی قزوين تا صبح نگه داشتن يک اتاق سرد. ( توی اسفند ماه بود ) بدون حتی يک پتو ما هفت نفر توی اتاق شش يا هفت متری بوديم. تا صبح لرزيديم اونهائی که سابقه داشتن رفته بودن زير موکت کف اتاق و با گرمای همديگه خوابيده بودن ولی من از فکر و خيال و سرما نتونستم بخوابم ( اونهائی که چند روز اونجا بودن می گفتن که بهشون يک روز در ميون يک کاسه از غذای سربازا را میدن که هفت هشت نفری بخورن تا زنده بمونن و بتونن کتک بخورن و در سلول را هم هر بيست و چهار ساعت يک بار پنج دقيقه باز می کنن تا بتونی بری دستشوئی و بقيه کاراتو بکنی
قابل توجه طرفداران حقوق بشر هر چی باشه يک آدم خلافکار بالاخره آدم که هست. صبح ساعت ده بود که من را برای بازپرسی بردن بالا توی يک اتاق سه تا افسر نشسته بودن هر سه تاشونم داشتن بازپرسی می کردن يکيشون هی می زد تو گوش يک پسر بچه هشت نه ساله هی بهش می گفت بگو ديگه چی دزديدی. پسره می گفت به جون مامانمون هيچی آقا فقط يک بسته شوکولات از همين بقالی ابرام آقا. اونيکی از يک کلاهبردار ظاهرا باسابقه بازجوئی می کرد و عين همون پسره می زد تو گوشش هر چند که به نظر می رسيد حداقل پنجاه سالی سن داشته باشه. يکی ديگه هم که قرار بود من برم پيشش داشت راجع به يک باند قاچاق عتيقه از يک شاهد بازپرسی می کرد. سربازه گفت برو پيش اون آخريه اسمش جناب سروان نسائی. من رفتم جلوی ميزش تا منو ديد گفت اسمت چی بود؟ گفتم روزبه. گفت آهان يادم اومد و بلند شد علی الحساب يکدونه خوابوند تو گوشم. يکدونه هم زد زير پام خوردم زمين. گفت همون جا بشين بلند نشو. و بعد يک کاغذ داد دستم و گفت بنويس گفتم چی گفت : خفه شو .....بنويس من واقعا نمی دونستم چی بايد بنويسم. خلاصه مختصر وقايع ديروز رو نوشتم از طرفی هم تمام فکرم پيش شيرين بود بعد از نيم ساعت نوبت من شد کاغذ رو ازم گرفت بعد از خوندن گفت منو مسخره می کنی سوسول بچه تهرونی!! الان يک بلائی سرت می يارم که اسم خودت هم يادت بره ( خوب راستش من اصلا نمی دونستم که اون چی می خواد من براش بنويسم ) سرباز را صدا کرد و گفت اين ..... را ببر پائين ( قابل توجه که همه اين رفتار و فحشها رو جلوی همه مراجعه کننده ها اعم از زن و مرد و بچه که خيليهاشون از اقوام و خانواده متهمين بودن انجام می داد چون بخش کاملا اداری بود مثلا اون مرد پنجاه ساله که يک افسر سی سی و پنج ساله کتکش می زد زنش هم بيرون دم همون در ايستاده بود و همينطور گريه می کرد ولی حرفی نمی زد) بعد دو تا سرباز اومدن همونجا با يک پارچه چشمامو بستن و از چند تا پله بردنم پائين و ظاهرا وارد يک اتاق شديم. اونجا خيلی گرم بود و من احتمال دادم بايد يک جائی مثل موتور خونه باشه و من تمام مدت نمی دونستم چه اتفاقی داره ميافته يهو ديدم دستامو بردن پشت و با يک طناب بستن بعد با همون طناب بلند از پشت از دستام آويزونم کردن چنان دردی به کتفهام ميومد که ديگه داشتم از حال می رفتم يک دقيقه ای که گذشت اونقدر داد و فرياد کردم تا که ديگه کتفهام بی حس شدن و دردشون را فراموش کردم بعد همون نسائی اومد پائين و بهم گفت بگو ببينم به چندتا از این دخترا تجاوز کردی؟ تا اسم ده تاشونو با آدرس و مشخصات نگی همونجا آويزون نگه ات می دارم من ديگه داشت دود از کله ام بلند می شد آش نخورده دهن سوخته گفتم بابا من که **** باز نيستم اونم نامزدمه. می خوايم با هم ازدواج کنيم. ولی هر چی می گفتم بيشتر کتک می خوردم. همون بالا اونقدر منو با تسمه و زنجير زدن که از هوش رفتم و وقتی بلند شدم تو همون سلول ديشبی بودم خلاصه چهار شبانه روز اونجا موندم و روز سوم توی شکنجه بعدی اسم هفت هشت تا **** معروق قزوين رو که از بر و بچه ها شنيده بودم يا خودم می دونستم براشون گفتم و اقرار کردم که همشون را آوردم خونه و .... ( پشت سرم نگيد ای بزدل که اعتراف دروغ کردی اگه خودتون جای من بودين هر چیزی رو اعتراف می کردين ) در ضمن اين اعتراف را بعد از يک ساعت لخت توی برف توی حياط خوابيدن در حاليکه دستام را از پشت بسته بودن و يک ميله زيرم بود و پاهام رو رو به بالا به ميله پرچم بسته شده بود کردم. خلاصه ما رو فرستادن دادگاه. تو دادگاه هم وقتی به قاضی گفتم که اعترافاتم را همش به خاطر اينکه کتک خوردم کردم و جای تسمه و طناب دور دستم را به قاضی نشون دادم اون گفت اگه فکر می کنی که دروغ نوشتی پس می خواهی دوباره يک هفته بنويسم برات تحت اختيار آگاهی تا شايد اين دفعه راستش رو بنويسی تازه وقتی اين را شنيدم يادم اومد که به هيچ چيز اين مملکت نبايد اطمينان کرد و بسی خيال باطل که فکر می کردم حداقل قاضی که جای عدالت نشسته حرفم را باور ميکنه ولی يادم رفته بود که قاضی هم مثل خودشونه و دادگاه يک قرار ده ميليون تومانی با توجه به اعترافات بلند بالای ما صادر کرد دو روز زندان بودم و بابام سند خونه را گذاشت و منو آورد بيرون. وقتی از زندان اومدم بيرون فهميدم که شيرين هنوز زندانه و وثيقه براش قبول نکردن بعد از پنج روز که ما اصلا نمی دونستيم شيرين دقيقا تو آگاهيه يا زندان چوبيندر ( زندان قزوين در منطقه ای به اسم چوبيندر در فاصله پنج کيلومتری خود شهر قزوين است ) يک روز که من تو خونه درزا کشيده بودم و افسوس گذشته ها را می خوردم تلفن زنگ زد و برداشتم و ديدم خودشه
انگار که دوباره دنيا را بهم دادن ولی نگران و ناراحت بود گفت که می خواد من را ببينه منم ديوانه وار چون دلم داشت برای يک دفعه ديگه ديدنش می ترکيد سريع رفتم تو پارک و منتظرش موندم ( ديگه جرات نمی کردم که تو خونه همديگر را ببينيم ) وقتی ديدمش بی اختيار هر دومون گريه کرديم. خيلی عوض شده بود شيرين از اون دخترای خيلی زيبا بود که همه به زيبائيش چه دوستای من و چه دوستای خودش اعتراف داشتن از اونهائی که هر وقت با هم می رفتيم بيرون همه به ما نگاه می کردن و پچ پچ می کردن خلاصه از اونهائی که بين هم سن و سالای خودش يک سر و گردن بالاتر و زيباتر بود ولی حالا از اون زيبائی چيز زيادی نمونده بود جز يک صورت لاغر و خشکيده با چشمهای گود رفته و کبود شده ( الان که دارم اينا رو می نويسم اينقدر اشک تو چشام جمع شده که ديگه مونيتور رو نمی بينم اميدوارم نسل هر چی آخونده از رو زمين برچيده شه ) و اون روز توی پارک اونقدر چيزای باور نکردنی شنيدم که تا امروز که حدودا يک سال از اين ماجرا می گذره هنوز در يک جور شک به سر می برم و با انواع و اقسام قرص اعصاب و ورزشهای تمدد اعصاب تونستم زندگی نه زندگی بهتره بگم تونستم زنده بمونم.
الان مدت ۶ ماهه که نه من شيرين راديدم و نه حتی باهاش تلفونی صحبت کردم. اون برای هميشه تو خونه مونده و مثل ديونه ها به زندگی سياهش ادامه می ده من هم ديگه دانشگاه نرفتم و به تهران برگشتم و بدون هيچ اميدی به آينده فقط نفس می کشم و با ياد خاطرات گذشته خودم و شيرين زيبايم زندگی می کنم. چون اون تصميم گرفته تا آخر عمرش با هيچ کسی ازدواج نکنه!و هر بار که فکرش را می کنم که اگر هر جای ديگری غير از ايران زندگی می کردم الان شايد با شيرينم ازدواج کرده بودم و منتظر بوديم که تا چند ماه ديگه تولد اولين فرزندمون را جشن بگيريم و مشغول طراحی برنامه های آينده زندگی شيرينمون بوديم حالت ديوانگی بهم دست می ده. البته می دونم که خيلی از شما ها که دارين اين متن را می خونين خودتون شايد دل خيلی پرتری نسبت به من داشته باشين. پس ای دوستان و دوستاران سرزمين ايران تا کی می خواهيم چشم خودمون را به روی تمام اين بی عدالتيها
ببنديم؟
__________________دلتنگم
نظرات شما عزیزان:
|